.نمیدانم
حکمت ِ دانستن شهیدان دهنوی» و پدر و مادرشان در شهرالله چه بود که عطش
بر عطشمان افزود اما اینهمه میدانم که شبی سحر شد ما را در فهم و شناخت
ایشان که از شبهای فما لی لا ابکی بود. گفتار پدر شهیدان دهنوی تداعی کرد
آن رجزهای حبیب بن مظاهر را در کربلا، با آن همه ولایتمداری که داشت و با
آن همه استقامت و پایمردی.
پدر شهیدان دهنوی. که مهر مسیحامان
در کلماتش بیداد میکرد، آنگاه که میگفت: در یکی از سفرهای رهبر معظم
انقلاب به مشهد مقدس، از من خواستند که به عنوان پدر سه شهید و دو جانباز
صحبت کنم. پیش خود گفتم: خدایا من زبانی ندارم که در برابر مردم و رهبر
عزیزم سخن بگویم. وقتی نوبت من شد، خداوند قدرتی به من داد که خودم هم
تعجب کردم. من آن روز دستهایم را بلند کردم و فریاد زدم: الله اکبر.
جانم فدای رهبر. ای مردم، این انقلاب آسان به دست نیامده و بهترین
جوانهای این مملکت در راه دفاع از آن به شهادت رسیدهاند. جوانها، این
انقلاب را نگه دارید تا به دست امام زمان عجلالله فرجه بدهید
دعای پدر
پایگاه
خبری انصارحزب الله:پدر حاج آقا رجبعلی دهنوی در نیشابور قصاب بود و خودش
هم شاگرد راننده بود. پدرش نصف شب به گاراژ محل کار او میآمد و میگفت:
من در نماز جماعت تو را از خدا طلب کردم و میدانم خدا دعای پدر و مادرها
را مستجاب میکند. منتظر میمانم تا بیایی.
نعمتها
حاج
آقا رجبعلی در جوانی شاگرد شوفر بود که طی تصادفی دستش دچار مشکل و مدتی
فلج شد، در آن زمان خواهرش از وی خواست که ازدواج کند اما او مخالفت کرد و
گفت با این وضعیت به من زن نمیدهند. ولی خواهرش کار خودش را میکرد که
بازهم با مخالفت وی مواجه شد، چون او حتی خرج خودش را هم نمیتوانست تامین
کند. چه رسد به خرج همسر! خواهرش که از این حرفش ناراحت شده بود به او
گوشزد کرد که تو هنوز خدا را نشناختی. درست هم میگفت! چون به قول آقا
رجبعلی بعد از ازدواج خدا گفت بگیر که آمد! نعمتها سرازیر شد؛ هم مکه
رفتند، همه خانه دار شدند و هم ماشین خریدند. و باز بهقول خود آقا رجبعلی
البته خدا هم لطف کرد و نعمت ۳ شهید را هم به آنها داد.
دوستداران ولایت
ریشه
آنها تا هر كجا كه جستجو كنی همه از دوستداران ولایت و قرآن بودهاند. پدر
شهیدان، حاج آقا رجبعلی دهنوی این را میگفت. خودش هم چون راننده بود، از
طرف جهاد یك تعاونی تشكیل شده بود كه احتیاجات جبهه به كمك مردم تأمین
شود، او هم همراهشان رفت جبهه. از خط مقدم تا عقبه، همه احتیاجات را
یادداشت و بعد هم فراهم كردند.
موهبتهای الهی
حاج
آقا دهنوی و همسرش تأکید ویژهای روی تربیت فرزندانشان داشتند. همیشه آنها
را به مردمداری و ساده زیستی دعوت میکردند. آنها را تشویق میكردند به
اسلام كمك كنند و همه اینها را هم از موهبتهای الهی میدانستند كه زیر
سایه چنین پدر و مادری، طوری زندگی كنند كه به امورات دنیایی دل نبندند و
دوستی و عشق به خدا را بالاترین نعمت بدانند. ایمان به خدا و اوصیاء
پیامبر و همه این خیرات از وجود پربركت و ایمان چنین پدر و مادری است؛
پدری که حامی مذهب و دین و قرآن بود و فرزندانش كمك رسانی و خدمت رسانی به
مردم را از ایشان آموختند و از همان دوران كودكی روحیه كمك رسانی به
دیگران، عرق مذهبی و دفاع از ولایت را در خانواده شاهد بودند.
هدیههایی برای انقلاب
حاجیه
خانم، مادر شهیدان دهنوی، زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی با تمام وجودش
عشق میورزید. او در شهادت فرزندانش، صبر و بردباری کرد و آنها را
هدیههایی برای انقلاب اسلامی و اسلام میدانست. او به شهادت فرزندانش
افتخار میکرد و حتی خودش با رضایت، آنها را روانه جبههها میکرد و حتی
به همسرش سفارش میکرد، به جبهه برود و از انقلاب اسلامی دفاع کند که یک
بار هم توفیق دست داد و پدر شهیدان در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور
یافت. همسرش خیلی خوشحال شد که میدید بچههای بسیجی با شور و شوق به
جبهه میروند و او در همه اعزامها، سر راه کاروانهای بسیجی میماند
وبا شوق و خوشحالی برایشان دعا میکرد.
پادگان دوکوهه
داییشان
کماندو بود و وقتی به منزل آنها میآمد، به بچههای خواهرش و دوستانشان
در منزل آموزش رزمی میداد. برخی از همسایهها میپرسیدند: شما در منزل
چه میکنید؟ حاج رجبعلی میگفت: خانه ما پادگان دو کوهه است!
اینجا محل مادیات است
بچهها
در مدرسه ملی عابد زاده كه یك مدرسه اسلامی بود درس خواندند. در مدرسه
گوهرشاد قرآن را میآموختند و پس از پیروزی انقلاب هم نظرشان این بود كه
آمادگی كامل برای دفاع از كشور را داشته باشند. از همان بچگی فكر و ذكرشان
خدا، قرآن و اهل بیت علیهم السلام بود. همه از بچگی قاری قرآن، مكبر و
اذانگو بودند و زمانی كه انقلاب شروع شد تا جایی كه نفس داشتند برای
پیروزی انقلاب زحمت كشیدند. وقتی ضد انقلاب كردستان را شلوغ كرد رفتند و
وقتی عراق به كشور حمله كرد هم برای دفاع به جبهه رفتند. هر كدام از پسرها
یك طرف جبهه بودند، وقتی به خانه میآمدند میگفتند: این جا محل مادیات
است. دانشگاه میخواهید جبهه، اهل علم میخواهید جبهه، اهل دل میخواهید
جبهه. آنها طوری خداجو شده بودند كه طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشتند
بهترین اسلحه
آقا
رجبعلی میگفت: من فكر میكنم این بچهها و بچههای مثل اینها را خدا ساخت
تا از انقلاب و كشورشان دفاع كنند. اینها هیچ كدام نظر مادی نداشتند.
میگفت گاهی با تعجب از آنها سؤال میكرده كه: بابا جان، شما چه طور
میتوانید در مقابل سربازانی كه بهترین تجهیزات را دارند و بهترین
كماندوها را از كشورهای مختلف دنیا آوردهاند مقابله كنید، آن هم با دست
خالی؟! میگفتند: آن چیزی كه خدا به ما داده است را آنها ندارند و آن
آرزوی شهادت و ایمان به خدا و جهاد در راه خداست. بهترین اسلحه نیاز به
شهادت است، كسی كه خواستار شهادت است، ترس ندارد. مثل علی اكبر
علیهالسلام، مثل امام حسین علیهالسلام.»
آرزوی پدر
پدرشان
آرزو داشت که به همراه فرزندانش به جبهه برود و به شهادت برسد. چند بار هم
به سپاه رفت و درخواست اعزام به جبهه کرد؛ اما با مخالفت آنها رو به رو
شد. میگفتند: چون شما پدر شهید هستی نمیتوانیم بفرستیم. پافشاریهایش
نتیجه نمیداد تا آن که یک بار جهاد سازندگی اعلام کرد، مدیران برخی از
شرکتها را برای بازدید از جبهه و شناسایی نیازهای آن به مناطق میفرستد.
آقا رجبعلی هم که در آن زمان در شرکت سیمان شاغل بود، به جای مدیر شرکت و
با اصرار خودش با آن کاروان همراه شد. البته مدت حضورشان در جبهه کوتاه
بود و نتوانست به هدفش که شهادت بود، برسد.
علی اکبر، یار امام
امام
روحالله، سالهای قبل از پیروزی انقلاب جملهای تاریخی فرمودند که در
حافظه شیداییانش ثبت شد؛ یاران و سربازان من در گهوارهها هستند! علی »
هم از همان بچهها بود که یار امام و انقلاب شد. علی »، با اینکه ۱۳ سال
بیشتر نداشت و از برادرهای دیگرش کوچکتر بود، اما از همان ابتدا آن قدر
فعال بود که در هر اعتراض و راهپیمایی شرکت میکرد و پیشقدم میشد. در
راهپیماییها خط شکن بود. با وجود سن کمی که داشت همیشه پیشاپیش آنها حرکت
میکرد. علی » با نیرو و فکر بالایی که داشت برادرانش را هم هدایت
میکرد.
خاکریز اول
علی اکبر پسر
چهارم این خانواده انقلابی و مرید امام خمینی بود. او با عبور شجاعانه از
خاکریز اول، راه را برای هشت برادرخود باز کرد. میگویند اعجوبهای بود
شجاع و پر تلاش، یک لحظه از فعالیت باز نمیماند. او طوری در خانه روشنگری
کرد و به پیش رفت که باعث شد برادرانش تا خاکریز آخر بایستند. علی میرفت
یک وانت میگرفت بچههای محل و مدرسه اش را جمع میکرد و در خیابانها
فریاد الله اکبرشان بلند بود. آن قدر تظاهرات میرفت و فریاد الله اكبر
میزد كه صدایش میگرفت.
ببینیم چه خبر است
علی
دوم راهنمایی بود، در مدرسه راهنمایی فاتح در خیابان تهران کوچه رانندگان
تحصیل میکرد. معلمهایشان بعدها که از فعالیت انقلابی علی تعریف میکردند
گفتند هیچ یک از ما تا روز آخر هم متوجه نشدیم علی همه هماهنگیها را
انجام میدهد و کلاسها را تعطیل میکند تا زمانی که یکی از بچهها آمد و
او را لو داد. یک بار او را به دفتر مدرسه آوردیم و گفتیم: چرا مدرسه را
به تعطیلی میکشی؟ برای اینکه موضوع جنبه ی پیدا نکند گفت: میخواهیم
به خیابان برویم و ببینیم چه خبر است!
دیگر نیامد
با
آن که سیزده سال بیشتر نداشت، پرتلاش و باغیرت بود. شب و روز بچههای كوچه
را جمع میكرد و تكبیرگویان راه میافتادند و میرفتند. یك روز كه با
بچههای عمویش كه هم سن و سال نیز بودند، میخواستند بروند تظاهرات. مادرش
گفت: مادرجان، شما به این كوچكی چه كاری ازتان ساخته است؟ جواب مرا بدهید
و بعد بروید!
علی اكبر گفت: درسته ما كوچكیم اما هر چه تعداد
ما بیشتر باشد یعنی سربازان امام خمینی زیادتر است. اگر نتوانیم كاری
بكنیم اما تعداد را كه زیادتر میكنیم. همان روز هم كه میرفت به مادرش
گفت: مادر من این بار شهید میشوم و پیش حضرت قاسم علیهالسلام میروم.
و عجیب آن که علی اکبر از همان كودكی علاقهای خاص به حضرت قاسم
علیهالسلام پیدا كرد و همان دفعه كه رفت، دیگر نیامد.
شهادت
یک
روز صبح پدرش گفت برویم کارخانه سیمان، اما علی نرفت. پدرش که رفت علی
حاضر شد تا از خانه بیرون برود. مادرش پرسید: علی کجا میخواهی بروی؟ و او
جواب داد: راهپیمایی. مادرش گفت: امروز خیلی شلوغ است. نرو!
آن
زمان گاز و نفت نداشتند، کرسی که میگذاشتند با زغال کرسی را گرم
میکردند. زغال را میشستند و در آفتاب خشک میکردند که آتش خوبی داشته
باشد و گاز کمتری تولید کند، آن روز چند کیسه بزرگ زغال شسته شده در حیاط
بود، مادر برای سرگرمی علی و برای اینکه نرود از او خواست زغالها را به
پشت بام ببرد و بعد برود. با خودش حساب میکند تا ظهر علی سرگرم خواهد شد.
از آنجا که علی رو حرف پدر و مادرش حرف نمیزد گفت: چشم! و در عرض چند
دقیقه تمام آن زغالها را به پشت بام برد. نردبان را روی زمین گذاشت و گفت:
مادر دیگه کار ندارید؟
مادر تعجب زده گفت: نه! علی رفت و مادرش هم
پشت سر او به راهپیمایی رفت. علی پسر دایی اش که با علی اکبر رفته بود او
را گم کرد، اما همسایه شان که با او بود با اینکه شهادت او را دید، اما
برای ملاحظه حال پدر و مادر علی اکبر وقتی برگشت به آنها چیزی نگفت. (علی
پسر دایی علی اکبر که همراه و همسن و دوست علی اکبر بود بعدها در جنگ شهید
شد.)
به نشان اللهاکبر
وقتی تانکها به
طرف مردم حرکت کردند، علی اکبر با شگرد خاصی بالای یکی از تانکها رفت و
دستش را بلند کرد تا الله اکبر بگوید، تعداد زیادی از مردم هم با دیدن
شجاعت علی اکبر جرأت و شجاعتشان افزوده شد و به طرف تانکها حمله کردند.
نظامیها از ترس شروع به تیراندازی کردند. تانکها فرار کردند و یک عده از
مردم که روی تانکها بودند تیر خوردند و علی وقتی که دستش را بلند کرد و
پشت سر هم فریاد الله اکبر سر داد، چند گلوله به زیر بغلش و نزدیک قلبش
اصابت کرد و شهید شد. او را در بیمارستان ۱۷ شهریور پیدا کردند، گفتند: یک
بچه هم سن و سال او در سردخانه است. وقتی پیکر او را دیدند دستش هنوزبه
نشان الله اکبر بالا بود. آن روز ۹ دی ماه ۵۷ بود. همه برای تظاهرات به
سمت استانداری حركت كرده بودند. همه اعضای خانواده، اما با هم نبودند.
بعدها دوستان و آشنایان میگفتند كه یك تانك به سمت مردم شلیك میكرده.
علی اکبر رفته روی تانك و با مشت گره كرده گفته: الله اكبر، خمینی رهبر
و. كه همان جا گلولهای به او اصابت کرده و او شهید شده.
حمیدرضا طاقت نمیآورد
بعد
از پیروزی انقلاب كه عراق به كشور حمله كرد پسر دیگر خانواده، حمید رضا كه
سپاهی بود به جبهه رفت. البته همه پسرها، یعنی برادران دیگرش میرفتند
جبهه. حمید رضا در اطلاعات عملیات و گروه شناسایی بود و وقتی میرفت تا
مرخصی بعدی هیچ خبری از او نداشتند. وقتی هم برمی گشت، اگر ۱۵ روز مرخصی
داشت ۲ روز میماند و میرفت!
رفقایش میآمدند دنبالش. طاقت نمیآورد و با آنها میرفت.
میگفت هیچی
دومین
شهید خانواده دهنوی، حمیدرضا، مدت بیشتری را در جبههها گذرانید. او حتی
مدتی پاسدار محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم
که رفت، تخریبچی و با بچههای شناسایی بود. به مرخصی که میآمد، در پاسخ
خانوادهاش که در جبهه چه کار میکنی، میگفت: هیچی. میپرسیدند: آیا
در جبهه فرماندهای؟
میگفت: آن قدر از ما انسانهای بهتر هستند برای فرمانده شدن که به ما نمیرسد.
داماد شدهام
حاجیه خانم ( مادرشان ) به حمید میگفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم.
میگفت:
ما با انقلاب وصلت کردهایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. وقتی
اسلام بر جهان پیروز شد، داماد میشوم. پس از شهادت حمید، مادرش او را در
خوا ب دید؛ گفت: من داماد شدهام.
میخواهم شهید شوم
او
وقتی به جبهه میرفت، میگفت: نمیخواهم اسیر و یا مفقودالاثر شوم،
بلکه از خدا میخواهم شهید شوم و جسدم به خاطر تسلی و تسکین خانوادهام
بازگردد. و البته همین طور هم شد. حمید رضا به همراه سه نفر دیگر از
همرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت.
خیلی مهربان
میگویند
حمید رضا خیلی دلسوز انقلاب و جمهوری اسلامی بود و تا آخرین لحظه زندگیاش
برای انقلاب تلاش كرد. آخرین بار پنجم ماه رمضان بود كه زنگ زد و احوال
پدر و مادرش را پرسید. بعد از آن هم دیگر از او خبری نشد تا خبر شهادتش را
آوردند. حمید رضا معلم پدر و مادرش بود. هم پدرشان بود هم مادرشان!
نصیحتهای او در دل و جانشان ریشه دواند. بس که مهربان بود، خیلی مهربان.
اهل دین و قرآن
حمید رضا اهل دین و
ایمان و قرآن بود، بعدها هم كه پدر و مادرش یك وقت دلتنگ یا آزرده خاطر
میشد یاد حرفهای او میافتادند و آرامش پیدا میکردند.
غیرقابل باور
یك
بار كه حمیدرضا از جبهه به مرخصی آمده بود همه بچهها بودند و او میخواست
به بچهها یاد بدهد كه اگر گیر افتادند چطور خود را به مردن بزنند تا نجات
پیدا كنند. او دراز كشید و خود را به مردن زد و هر چه بچهها او را قلقلك
دادند، هر چه او را تكان دادند و.! انگار كه واقعاً مرده بود تا جایی كه
دیگر كف از دهانش بیرون میآمد. همه دستپاچه شدند. ترسیده بودند. وقتی دید
خانواده اش خیلی وحشت كردهاند، بلند شد و نشست. همه تعجب كرده بودند، از
این كار او.
حمیدرضا میگفت انسان با تكیه به
خدا و عشق به شهادت میتواند به قدری خود را نیرومند كند كه حتی كارهای
غیرقابل باور مثل همین كار را انجام دهد. واقعاً هم غیر قابل باور بود.
لباس است دیگر
حمید
وقتی جبهه میرفت، فقط خداحافظی میكرد و میرفت و کسی نمیدانست که او
كجاست. یك مدت غیبت او طولانی شد. پدرش هم در جبهه بود. مادر، یکی از
برادران حمید را تكلیف كرد كه او را پیدا كند و از او خبری بگیرد. با تلاش
زیاد او را پیدا كرد. كه دید لباسهای ژنده نظامی پوشیده. لباسهایی كه دیگر
به تن هیچ كس اندازه نشده یا آن قدر كهنه و زمخت است كه هیچ كس حاضر نشده
آنها را بپوشد. پوتینهایش تقریباً جفت نبود. بعد از سلام و احوالپرسی از
این كه او چرا آن طور لباس پوشیده تعجب كرده بود، پرسید: این لباسها چیه
كه تو پوشیدی؟ گفت: لباس است دیگر، چه فرقی میكند؟!
هیچ فرق نداره
وقتی برادرش وارد چادر آنها شد فهمید حمید مسؤولیتی هم دارد. گفت: داداش این طوری كه خوب نیست. حمید گفت: هیچ فرقی نداره!
همرزمان
حمید كه در چادر بودند از برادرش خواستند به حمید سفارش كند آنها را كمتر
اذیت كند! وقتی جستجو كرد دید منظورشان از اذیت كردن این است كه بچههای
زیردستش دوست ندارند فرمانده شان ظرف آنها را بشوید، لباس آنها را بشوید
و.!
آغاز حیات
حمیدرضا در وصیتنامه اش
نوشته بود: کدام واژه جز شهادت را مییابید که در مفهومش معنایی به عمق
دریاها به وسعت آسمانها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه
شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمانها و چه ضیق و
کوچک است دنیا. شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است.
خیال میکنی من خوابم؟
پدرش
خوابش را دید، حمید در حیاط خانه ایستاده بود. به سمتش رفت تا او را
بگیرد. تا کنار دیوار دنبالش کرد. وقتی آمد او را در آغوش بگیرد از دستش
پرید و رفت بالا. و او از خواب بلند شد. پدرش راننده بود. ماشینش هم
قدیمی بود و زمستانها آب گرم حمل میکرد. خواب دید حمید سطلهای آب را از
دوش او (پدرش ) برمی دارد. پدر به او گفت خیال میکنی من خوابم؟ من بیدارم
و همه اینها را برای مادرت تعریف میکنم. در همین حال از خواب بیدار شد!
آخرین شناسایی
در
آخرین شناسایی، دشمن آنها را دید و با خمپاره به آنان حمله کرد. بر اثر
برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت رسیدند ولی
حمید رضا مجروح شد و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران رساند و در
منطقه ۳۰/۴/۶۲مهران به شهادت رسید. ولی پیکرش در نقطهای بود که نمیشد او
را به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به خانواده
تحویل دادند و او را تشییع کردند.
حسین، ۴۵ روز انتظار
سومین
فرزند شهید خانواده حسین» تراشکار بود. حسین ۱۷ سال بیشتر نداشت. خیلی
شوخ و با محبت بود. درس میخواند و خیلی فعال بود. او از طرف بسیج به جبهه
رفت. ۴۵ روز در جبهه بود تا در ماووت شهید شد. از روزی که به جبهه رفت، به
مرخصی نیامد. آن همه دلش پاک و نیتش خالصانه بود که خیلی زود به آرزویش
رسید و آخرین روزهای جنگ بود كه در ۲۹/۱۲/۶۶ در ماووت شهید شد.
ما برای خدا میرویم
در
آن زمان که درجبهه بود، چند بار برای خانوادهاش نامه نوشت که در آنها
یادآور میشد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.
شاید
برای همین حرفهای بچهها بود که وقتی از پدرشان میپرسیدند با شنیدن خبر
شهادت فرزندانتان چه کردید، پاسخ میداد: بچهها همواره سفارش میکردند که
مبادا ناله کنید وکاری کنید که دشمن شاد شود، ما برای خدا میرویم و اگر
میخواهید ما را یاری کنید گریه و ناله نکنید.
درباره این سایت